در این روزهایی که مجبور به خانه نشینی اجباری شدهام، تا بازگشایی دانشگاه، خودم را با درسها و کتابهایی که قبلا برای مطالعه نشان کرده بودم، سرگرم کرده ام. امروز اما دلم هوای دفتر خاطرات دوران دانش آموزیم را کرد. از اوایل دبیرستان بود که شروع کردم به نوشتن اتفاقات روزانه ام. یک دفتر ساده چهل برگ، کشتی من شد در اقیانوس خاطرات نوجوانی. آخرین روزهایی که مسئولیتم به عنوان مسئول انجمن اسلامی مدرسه، مصادف بود با اولین روزهای بهار 95. کم کم باید خودم را برای کنکور آماده می کردم.
چند صفحه میآیم جلوتر. توی دفتر خاطراتم نوشته ام:
پنجشنبه/26فروردین1395
خوشحالم... خوشحالم... خوشحالم.... امروز از اتحادیه تماس گرفتند. هیچ وقت اینقدر خوشحال نبودهام. باورم نمی شود. خبری به این شیرینی. مربی قرارگاه مان گفت که چهارشنبه هفته پیش رو، با تعدادی از رفقا می رویم دیدار آقا. خیلی شیرین است. بعد از اردیبهشت 86، آقا دیداری مخصوص بچه های اتحادیه نداشته است. همین هم شیرینترش کرده. چقدر منتظر یک همچین روزی بودم. خدارا شکر. خدارا شکر. یک روز قبل از روز پدر می رویم دیدار آقا. به جای اینکه ما به پدرمان عیدی بدهیم، او به ما عیدی داد. از حالا دل توی دلم نیست.
چقدر شیرین بود. شبیه وقتی که آدم یک چیز خوش مزه خورده است و نمی خواهد طعم خوب آن را با مزه دیگری از بین ببرد، من هم شیرینی شنیدن آن خبر را همان موقع توی دفترم یادداشت کردم. صفحه میزنم. پرواز میکنم به:
چهارشنبه/یکم اردیبهشت1395
داخل خیابان فلسطین که شدیم، نسیم خنکی صورتم را نوازش داد. هوای بهاری اردیبهشت ماه باعث شده بود که درخت های سرسبز خیابان، برای آلودگی، قلدری کنند. چه ماهی بهتر از اردیبهشت، برای دیدن پدری دوست داشتنی. بچه های دیگر استان ها هم مانند رودهای پرجنب و جوش به خیابان فلسطین وارد شدند. خیلی از بچه های قرارگاه ملی استان های دیگر را دیدم و چاق سلامتی کردیم. لبخندهای مان را به هم هدیه میدادیم. کارت های ورود را به مسئولین دادند و ما هم از آنها تحویل گرفتیم. دوست داشتم کارت ورودم را به یادگار برمیداشتم. سیل بچه های انجمن اسلامی دانش آموزان به گیت ها رسید. یکی یکی گیت ها را پشت سر میگذاشتیم. پاسدارها هم با دیدن ما روحیه گرفتند. بعد از پشت سر گذاشتن حیاط ورودی و تحویل دادن کفش هایمان، نزدیک ورودی حسینیه شدیم. دل توی دلم نبود. برای اولین بار میخواستم آقا را از نزدیک ببینم. ضربانم تند شده بود. صورتم گر گرفته بود و چند قطره عرق روی پیشانیم نشسته بود. وارد حسینیه شدم. کم کم تمام دانش آموزان داخل شدند. من در اواسط دریای جمعیت قرار داشتم.با بچه ها همه با هم سرودی را که روی کاغذها بهمان داده بودند تمرین میکردیم:
می رسد از هر طرف، زمزه یاعلی
دست منو دامنت، لطف تو مولا علی
برای من که قطرهای در این دریا بودم، هیچ چیزی از این زیباتر نمی شد. هماهنگی از این بچه ها کمترین انتظار است؛ چرا که ما سربازان تشکیلاتی پدرمان هستیم. هرچند لحظه یک بار در ورودی ایوانی که صندلی آقا آنجاست، باز می شد و بچه ها که فکر می کردند آقا آماده است نیم خیز میشدند. بعد از حدود نیم ساعت آقا وارد شد. قلبم تند تند میزد. نمی دانستم خوابم یا دارم رویای شیرینی را میبینم.با خودم فکر میکردم حتی اگر رویاست، دوست ندارم هیچ وقت بیدار شوم. با امواج بچه ها به این سو و آن سو می رفتم. نفسم بند آماده بود. اندک نفس باقی مانده را جمع کردم و با بچه ها یک صدا فریاد زدم:
صل علی محمد روح خمینی آمد
ای رهبر آزاده آماده ایم آماده
نسل علی اکبریم فدائیان رهبریم
آقا هم انگار که میخواست دست روی سرمان بکشد. لبخند میزد و دستش را به طرف جمعیت این طرف و آن طرف می برد. به آرامی نشست و همه را دعوت کرد که بنشینند. آقا مانند آهن ربایی مرا به خودش جذب کرده بود. دوست داشتم سیل جمعیت را بشکافم و بروم دستش را ببوسم. حاج آقای حاج علی اکبری آمدند پشت میکروفن. از ما گفتند که افسران آقا در مدارس هستیم. بعد هم دو نفر از دانش آموزها صحبت کردند. چقدر دلم میخواست جای آن ها بودم. حالا نوبت آقا بود:
بسماللهالرّحمنالرّحیم
الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا محمّد و آله الطّاهرین.
خیلی خوشآمدید عزیزان من! جلسه جلسهی بسیار شیرین و مطلوبی است برای من؛ حضور جوان ها با این نشاط، با این شور، با این حرف های خوب، با این منطق های شیوا، با این برنامههایی که انجام گرفت، حقیقتاً جلسهی ما را جلسهی شیرینی کرد و امروز برای من روز بهیادماندنیای خواهد بود انشاءالله...
دفترچه خاطراتم را بو میکشم. بوی اردیبهشت میدهد. بوی روز پدر. بوی آقا. بوی بهار وصل...