به گزارش روابط عمومی اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان،مرگ دست خداست و هیچكس نمیداند كی و چطور پیمانه زندگیاش لبریز میشود. همه ما بعد از مرگ راهی خاكی میشویم كه از آن زاده شدهایم و اغلب بعد از مدتی مثل میلیونها انسان دیگر كه پا به این كره خاكی گذاشتهاند، جوری فراموش میشویم كه انگار از اول نبودهایم. این داستان ولی برای عدهای متفاوتتر است؛ مرگ برخی بهگونهای است كه جان را در كالبد عدهای دیگر محفوظ میكند، همین دور و بر ما افرادی هستند كه به واسطه بیماری با مرگ دست و پنجه نرم میكنند، ولی با دریافت اعضایی از بدن كسانی كه عنوان مرگ مغزی را یدك میكشند، شربت زندگی مینوشند و فرصت دوباره برای حیات مییابند.
اهداكنندگان عضو كسانی هستند كه در مرگشان، زندگی نهفته است و این زندگی را بدون هیچ چشمداشتی به كالبد بیماران نیازمند میدمند.
اینبار مرگ، به صورت ناگهانی زنگ خانه یكی از بچههای فعال انجمنهای اسلامی را به صدا درآورد؛ عضو فعالی كه برای خودش مردی شده بود و پس از پایان خدمت سربازی باز هم به یاری اتحادیه و بقیه بچههای انجمن میآمد؛ جوان فعال مسجد موسیبنجعفر شهرك مهرگان قزوین .
درعین حال محمدرضا «سالخورده»، 25 ساله داستان ما در بیست و سوم بهمن97 زمانی كه همه برای سال جدید آماده میشدند برای سفری متفاوت آماده شد؛ سفری كه با رفتنش خاطراتی به رنگ زندگی باقی گذاشت.
آغاز مرگ، آغاز زندگی
مرگ مغزی پس از یك تصادف هولناك سهم محمدرضا شد؛ محمدرضایی كه همیشه جانب احتیاط نگه میداشت و آدم اهل خطری نبود، ولی گهگاه برای این كه زود به مسجد یا به قرارهای دستهجمعیاش برسد ترك موتوری مینشست كه آن روز از بد حادثه همین موتور تصادف كرد و جدول حاشیه جوی آب، جان محمدرضا را گرفت. او مرگ مغزی شد، علائم حیاتی روز به روز از رفتنش خبر میداد و با این حال كسی باورش نمیشد، یعنی كسی نمیخواست باور كند. همه مشغول نذر و نیاز شدند، یكی نذر مسجد موسی بن جعفر میكرد و دیگری ختم صلوات برای او میگرفت. روزهای آخر بهمن سال 97 برای دوستان محمدرضا سردتر از سالهای پیش بود چرا كه اغلب با او به اردو میرفتند و در امامزاده ابوذر قرار دستهجمعی میگذاشتند، اما وقتی محمدرضا روی تخت بیمارستان با مغزی مرده درازكش بود، بهمن برای همه دوستانش سرد بود، خیلی سرد.
حس و حال یك مادر
خانم علی اكبری، مادر محمدرضا با این كه پس از فوت پسرش حال و روز خوشی نداشت، ولی برایمان از محمدرضایی گفت كه سالها خادم مسجد موسی بن جعفر بوده است، مادری جوان كه او را با خواهر محمدرضا اشتباه میگرفتند، اكنون موهایش سفید شده از غم ازدست دادن فرزند بزرگ خانواده.
مادر میگوید: نفسم به نفس محمدرضا بند بود. خانه ما روبه روی مسجد بود و پاتوق محمد رضا هم مسجد موسی بن جعفر. گاهی كه دلم برایش تنگ میشد از پنجره خانه محمدرضا را میدیدم و از آن بالا صدایش میكردم تا لحظهای به خانه بیاید و باهم چای بخوریم و گپی بزنیم. سن و سال زیادی نداشتم كه او به دنیا آمد. من بیشتر دوست پسرم بودم تا مادرش. او هم برایم كم نمیگذاشت و همیشه سربلندم میكرد.
وقتی به مسجد میرفتم ورد زبان همه، كارهای محمدرضا بود. روحانی مسجد كه مرد باخدایی است همیشه محمدرضا را به دیگر جوانان نشان میداد و او را به عنوان الگو معرفی میكرد.
مادر بازهم میگوید: ایام فاطمیه بود و دیگر كمتر محمدرضا را میدیدم چون در مناسبتها مسجد شلوغ بود و كار او دوچندان. مراسم شهادت حضرت فاطمه(س) كه تمام شد همینطور كه از پنجره به مسجد نگاه میكردم، دیدم محمدرضا مشغول جابهجایی دیگهای نذری است. تماس گرفتم و از او خواستم به منزل بیاید. او قول داد خیلی زود بیاید و من هم مشغول كارهای خانه شدم. یكربع بیشتر نگذشت كه مجتبی، پسر دیگرم تلفن كرد و گفت محمدرضا تصادف كرده است. مادر باورش نمیشد. شوكه بود. محمدرضای او قول داده بود زود برگردد، ولی نیامده بود و سر از بیمارستان درآورده بود. او دیده بود جگرگوشهاش بیحال و بیهوش روی تخت افتاده است. نفسش بند آمده و از خودش بیخبر بود. بعدها برای خانم علی اكبری تعریف كردند جوانی كه بهتازگی با محمدرضا آشنا شده بود و روحانی مسجد و اهالی محل او را به دست محمدرضا سپرده بودند. محمدرضا میخواهد ترك موتورش بنشیند تا برای خرید وسایلی او را تا بازار همراهی كند و محمدرضا هم كه همراه شده بود تصادف میكند و مرگ مغزی میشود.
محمدرضا هفت روز در آیسییو بود و مادر هر لحظه حس میكرد او به هوش میآید. همه میآمدند عیادت و آنها هم همین فكر را میكردند. اما مادر یك روز بالاخره دل از امیدهای واهی كند. 29 بهمن بود، روز وفات حضرت امالبنین(س)، خانمهای محل در مسجد مراسمی به پا كرده بودند و برای سلامت محمدرضا دعا میكردند. مادر اما در آن روز از حضرت امالبنین فقط صبر خواست و خداوند طرفه صبری به او داد. چشمهایش را باز كرد و دید بالای سر محمدرضاست. به او گفت انگار دیگر نمیخواهی پیش ما برگردی، انگار دلت كنده شده و حتی برای مادرت حاضر نیستی چشمهایت را بازكنی، پس رفت و برگه اهدای عضو را امضا كرد.
همه هاج و واج مانده بودند، كسی باور نمیكرد او چنین كند. چون روز اول كه این درخواست را از او كرده بودند مادر فقط جیغ زده و جیغ. گفته بود حاضر نیست پسرش را تكه تكه كنند، ولی آن روز با صبری كه از خدا خواسته بود برگه را امضا كرد، چون حس میكرد محمدرضا خودش میخواهد هدیه شود به دهها بیمار رنجور و دردمند، حس كرده بود پسرش در اتاق بود، پای میز، كنار آن برگه، اصلا انگار خودش دست مادر را گرفته و گذاشته بود روی كاغذ، حس كرده بود محمدرضا با نگاه زیبایش پشت سرش ایستاده و پشت هم میگوید عجله كن، رضایت بده دیگر.
اهدایی كه سرایت كرد
محمدرضا را 29 بهمن منتقل كردند به تهران و بیمارستان امام خمینی(ره) برای اهدای عضو. بعد از اهدا، محمدرضا یك پوسته بود، ولی مردمی كه میشناختندش به روایت مادرش حدود 2000 نفر شدند در روز تشییع. شب آن روز تا صبح در مسجد نوحه خواندند و آفتاب كه دمید محمدرضا را بدرقه كردند تا لنگرود؛ آرامگاه ابدیاش.
مادر محمدرضا هنوز بیتاب و دلش تنگ است، نبودن پسر خوره شده و افتاده به جانش، فكرش پی این است همیشه كه قلب پسر حالا در كدام سینه میزند، چشمش را در صورت چه كسی میبیند، كلیهاش برای كیست، كبدش كجاست و... او آرزو دارد یكبار هم كه شده صدای قلب محمدرضا را بشنود، در سینه هر كسی چه فرقی میكند برایش، فقط آن قلب و آن صدا، صدای محمدرضایی كه هنوز زنده است را.
اما بشنوید از آن سوی ماجرا كه رفقای كوچك محمدرضا ایستادهاند، بچههایی كه تا چند وقت نه نای مسجد رفتن داشتند و نه انگیزهای برای دورهمی. در این عالم بیحوصلگی و بیدماغی اما آنها به یك چیز فكر میكردند، به این كه وقتی كسی میمیرد اعضای بدنش بعد از مدتی میپوسد و جزئی از خاك میشود، ولی با همین بدن فانی میشود جان آدمها را نجات داد و نگذاشت عدهای داغدار شوند.
همین شد كه بعد از گذشت 40 روز از رفتن محمدرضا، بچهها دوباره دورهم جمع شدند و یك تصمیم مهم گرفتند؛ این 40 نفر همه كارت اهدای عضو گرفتند و شدند داوطلب اهدای اعضای بدنشان اگر روزی به مرگ مغزی از دنیا رفتند.
رضا ردایی یكی از همین بچهها میگوید: ما چند دوست و رفیق بودیم كه علاوه بر این كه هممحلهای بودیم و فعالیت در انجمنهای اسلامی نیز دوستی مان را پایدارتر كرده بود، یك جورهایی از محمدرضا الگو میگرفتیم كه وقتی او رفت و اعضای بدنش چند پاره شد برای زندگی بخشیدن به دیگران ما هم، هم عهد شدیم كه پس از رفتنمان زندگی ببخشیم.
محمد پشمایی یكی دیگر از رفقای این حلقه نیز همینها را میگوید و تاكید میكند كه اهدای اعضای بدن محمدرضا درسی چنان بزرگ بود كه بیشتراعضای خانواده و دوستانمان نیز كارت اهدای عضو گرفتند.
نیكی و احسان در دفتر زندگی هر كدام از آدمها به شكلی تعریف شده و گاه تاثیری زیبا اما كوتاه دارد و گاه همچون اهدای عضو برای همیشه ماندگار است و تمرینی زیبا برای بخشندگی است.